قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی ، بیش میازار مرا ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی

۲۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است


جُرم کردم، عوضش فضل تو را می طلبم

نرخ تعیین کنم اینجا، وسط دعوا، من

 

کاش آن گونه که رود از وسط دشت، گذشت

بگذری از من و آلودگی این دامن

 

گر بنا هست نبخشی و معطّل بکنی

این همه عبد گنهکار، چرا تنها من؟

 

همنشینان گنهکار من از اول ماه

همگی دوست خوب تو شدند، الا من

 

مُهر العفو خودت را بزن امشب، بلکه

صبح محشر نشوم مَعطل یک امضا، من

 

سفر قبر چه نزدیک شده، پس باید

کوله و بار مهیا کنم از اینجا، من

 

در همه عمر، فقط دغدغه ام این بوده

خوب تر جلوه کنم در نظر زهرا، من

 

اگر امروز مرا خرج حسینش نکنی

چه جوابی بدهم پیش علی، فردا، من؟

 

هر حسینی که به لب های من آمد، دیدم

خیلی از فاصله ها کم شده از تو با من

 

روضه ی کرب و بلا خوانده شد و از این فیض

دل به امید تو بستند همه، حتی من

 

خواهری گوشه ی گودال، صدا کرد حسین

چه کنم بی تو عزیزم؟ وسط صحرا من؟


درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد


ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه 
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود


همتم بدرقه ی راه کن ای طائر قدس 
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی


آقای من امشب غزل تغییر کرده

شعرم فضای تازه ای تصویر کرده

 

شعرم همیشه گفتن « آقا بیا » بود

ذکر قنوتم خواندن « آقا بیا » بود

 

امشب ولی دیدم که اینجا جای تو نیست

بین تمام قال ها آوای تو نیست

 

به ادامه مطلب بروید.....


دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست 
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را 
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید 
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف 
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز 
عطر جان پرور عشق 
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز 
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را 
بفشاریم به مهر 
جام دل هامان را 
مالامال از یاری ، غمخواری 
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند 
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست 
تازه ، عطر افشان 
گلباران باد

+ شعر: فریدون مشیری


چهل روز شکستن!

چهل روز بریدن!

چهل روز پی ناقه دویدن!

چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن!

چه بگویم؟

 

چهل روز اسارت؛

چهل روز جسارت؛

چهل روز غم و غربت و غارت؛

چهل روز پریشانی و حسرت؛

چهل روز مصیبت؛

چه بگویم؟

 

چهل روز نه صبری نه قراری،

نه یک محرم و یاری،

ز دیاری به دیاری،

عجب ناقه سواری!

فقط بود سرت بر سر نی، قاری زینب!

چه بگویم؟

 

چهل روز تب و شیون و ناله!

ز خاکستر و دشنام

ز هر بام حواله

و از شدت اندوه

و با خاطر مجروح

جگر گوشه‌ی تو کنج خرابه

همان آینه‌ی فاطمه

جا ماند سه ساله...

چه بگویم؟

 

چهل روز فقط شیون و داغ و

غم و درد فراق و

فراق و ... فراق و ...

چه بگویم؟

 

بگویم، کدامین گله ها را؟!

غم فاصله ها را؟!

تب آبله ها را؟!

و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟

و یا طعنه‌ی بی رحم ترین هلهله ها را؟

و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟

 

چه بگویم؟...

 

السلام علیک یا اباعبدلله الحسین

فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد./


خوشا گریه ، نه این گریه !!

خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت ' چو روزی پسرش رفت...

 

خوشا قصه ی یعقوب !!

که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است...

 

خوشا چاه !!

همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد

و نه یک قطره ی خون ریخت در آن جا

و نه انگشت کسی گم شده آن جا و کنارش نه تلی بود نه تپه !!

وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه ..

خوشا قصه ی یعقوب !!

که گودال ندارد وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که «الشّمر ...»

 

عجب مجلس گرمی شده این جا،

همین کنج اتاقم که به جز من و به جز روضه ی ارباب ،

کسی نیست و انگار که عالم همه جمعند همین جا !

و انگار که این پنجره و فرش و در و ساعت و دیوار، گرفتند دمِ حضرت ارباب:

«حسین جان»


جمعه به جمعه چشم من منتظر نگاه او...
کی دل خسته ام شود معتکف پناه او...
زمزمه ی لبان من این طلب ازخدا کند...
کاش شوم من عاقبت یک نفر ازسپاه او...

"اللهم عجل لولیک الفرج"


من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

 

همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس؛

من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم

 

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند،

من از گرداندن یوسف در بازار می ترسم

 

همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن،

از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم

 

شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم

 

تمام عمر، خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

 

شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد؛

من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم

 

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبر خود نگذار، می ترسم

 

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم

 

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم،

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم

 

دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم

من از بیچارگیّ آخر این کار می ترسم

 

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

 

یا صاحب الزمان (عج)


 

 آی مردم

به گمانم که غلط آمده ایم 

 راه را برگردیم 

 جاده از نور خدا ، خاموش است  

هیچکس ، حوصله عشق  ندارد اینجا

به خدا ، هیچ رسولی به چنین راه ، نخواندست کسی

جاده بی آبادی

و سراسر ، همه جا ویرانی ست

تا افق ، بذر عداوت کشته اند

راه پر جذبه ، ولی بی مقصد

همه همسفران دلگیرند

و کسی را ، غم این قافله  در خاطر نیست

من به چشمان همه همسفران خیره شدم

برق چشمان همه  خاموش است 

چشم و دستان همه ، پر خواهش  

 و لب ، از گفتن یک خسته نباشی ، محروم

 و دل از عشق ، تهی

 و سکوت ، حرف لبهای همه ست

 خنده ، این واژه دیرینه ،  کهن ، منسوخ است

چاه ها خشک ، پر از یوسف بی پیراهن

همه در جمع ، ولی تنهایند

آی مردم ، به گمانم که غلط آمده ایم  

 قطره ای عشق به همراه کسی نیست ، در این راه دراز

و سرابی در پیش ، که همه قافله را ، خواهد کشت

جاده ای خوانده تو را رو به هبوط

جاده ای رو به سقوط

آسمانش دلگیر

ابرها ، بی باران

خرمن جهل و عداوت ، انبوه

به مزارع ، علف نفرت و غم روئیده

اگر این جاده درست است ، چرا ناشادیم ؟

اگر این راه نجات است ، چرا ترسانیم ؟

هر چه در راه جلو رفته ، عقب مانده تریم 

هر چه در اوج ، فرو مانده تریم

هر چه نوشیده ، عطشناک تریم

هر چه بر توشه شد افزون ، که حریصانه تریم 

آی مردم ، به گمانم که غلط آمده ایم 

 راه این قافله ، بی راهه  خود خواهی ها ست

نه خدائی ، که نمایاند راه

نه رسولی ، که بخواند بر عشق

نه امامی ، که برد قافله تا منزل نور 

و کسی نیست ، پیامی ز محبت بدهد

زنگ این قافله ، زنگ دل ماست

بار آن ، تنهائی

مقصدش ، غربت دل های همه همسفران

هر چه از عمر سفر می گذرد ، می بینم ،

از خدا دورتریم

ره سپردیم به شب

و همه همسفران ، خواب به چشم

دل به لالائی دزدان حقیقت دادیم

همه در قافله ؛ غافل ماندیم

این چه راهی ست خدایا  که درآن

هیچ کسی ، شاخه گلی به کسی هدیه نکرد

 و سلامی ، دل ما شاد نکرد  

 مرگ همسایه ،  نیاشفت دگر خواب کسی   

 گل لبخند ، به لبهای کسی باز نشد

  مرگ پروانه ، دل شمع کسی آب نکرد

 دست گرمی ، دست همراهی ما را نفشرد  

 کسی از جنس دعا ، حرف نزد 

 ریه ها ، پر شده از واژه ی مرگ

 هیچ چشمی ، به سر ختم شرافت ، نگریست 

 هیچ کس ، مرگ محبت را ، جدی نگرفت 

 کسی از کشتن احساس ، خجالت نکشید  

 سر شب ، یک نفر آهسته زمن می پرسید :

 جاده سبز سعادت ،  ز کجا باید رفت ؟

 من از او پرسیدم :

 از خدا ، چند قریه دور شدیم ؟

 من ندانسته در این راه چه پیدا کردم

 ولی فهمیدم ، که حقیقت گم شد

 و نشانی هایی ، که رسولان به بشر میدادند

 من در این جاده ، نمی بینم هیچ

 خانه پاک خدا ، آخر این جاده ، نباشد هرگز

 آخر جاده بدان حتم ، که حق ، با ما نیست

 سر آن پیچ ، جدا گشت ز ما

 آی مردم  ، بخدا ، راه  غلط آمده ایم 

  من دلم می خواهد برگردم  

  و به راهی بروم ، که در آن راه ، خدا همسفر من باشد 

 من دلم  می خواهد ، به سلامی ، گل لبخند نشانم بر لب

  سبزه و نور و گل و آینه را دریابم

  و همه هستی را

  از نگاهی که خدا خالق آن است ، تماشا بکنم

  از غم و غصه ، که ره توشه این قافله شد ،

  من سیرم

  من دلم می خواهد ، عاشق همسفرانم باشم

  عاشق آنانی ، که به راهی  به جز این راه ،

  کنون در سفرند

  و نخندم به غم همسفر ناشادم

  و بدانم که خدا ، مال همه ست

 من دلم ، تنگ محبت شده است

 کار دل ، دادن خون در رگ ، نیست

 کار دل ، عشق به زیبائی هاست

 راه ما ، راه پر از اندوه است  

 راه را برگردیم  

 شعله ی عشق در این جاده ، دگر خاموش است 

 جاده ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است

 دل من ، همره این قافله نیست 

 من دلم ، تنگ خدایم شده است

 آی مردم، مردم 

  کار سختی ست ، ولی برگردیم   

  برسیم تا سر آن پیچ زمان  

  که خدا ، از دل ما بیرون رفت 

  سر آن پیچ که حق

 رو به جلو رفت

 و ما ، پیچیدیم...


   ... شعر: کیوان شاهبداغی ...


پهن شد سفره ی احسان،  همه را بخشیدی

باز با لطف فراوان همه را بخشیدی

 

ابر وقتی که ببارد همه جا می بارد

رحمتت ریخت و یکسان همه را بخشیدی

 

گفته بودند به ما سخت نمی گیری تو...

همه دیدیم چه آسان همه را بخشیدی

 

یک نفر توبه کند با همه خو  می گیری

یک نفر گشت پشیمان، همه را بخشیدی

 

پس گنهکاری امروز مرا نیز ببخش

تو که ایام قدیم، آن همه را بخشیدی

 

حیف از ماه تو که خرج گناهان بشود

تو همان نیمه ی شعبان همه را بخشیدی

 

داشت کارم گره می خورد ولی تا گفتم:

"جان آقای خراسان" ، همه را بخشیدی...


مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

 فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا واکن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد


کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز 
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو فرو ریختن دم به دمم
به همان لحظه ی برپا شدنش می ارزد

 
دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار به موسی شدنش می ارزد


سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد


تقدیم به همه‌ی همکاران عزیزم در آموزشگاه نمونه

علی‌الخصوص معلمین عزیزی که هرچه دارم از آن‌هاست


..........

اسم من گم شده است

توی دفترچه ی پر حجم زمان

دیرگاهی است

فراموش شدم

اسم من گم شده است

لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها

زیر آن بند غریب

پشت انبوهی از آن شرط و شروط

لای آن تبصره ها

اسم من گم شده است

در تریبون معلق شده سخت سکوت

حق من گم شده است

زنگ انشاء

کسی انگار نمی خواست معلم بشود

 

شان من گم شده است

شان من نیست بنالم

شان من نیست بگویم

زتهی ، ز نبود

یا از این زخم کبود

لیک

رنگ رخساره گواهی دهد از سر درون

از همه رنج فزون.

اسم من گم شده است

نردبانی شده ام

صاف به دیوار ترقی

تا که این نسل  و آن نسل

پای بر پله ی من

سوی فردا بروند

و غریبانه فراموش شوم

اسم من گم شده است

آنکه نقاش است و نقشی ساخته

با قلـــــــم ، طرح نویی انداخته

در مسیر واژه های دوستــــــی

سطر سطــری زآشنایی داشته

آنکه چون اسطوره های پارســی

عین و لامی را به میم  افراشته

هم ردیف انبیاء و عارفــــــــان

پوششی بر جـــــهل جاهل بافته

آنکه آهنگ و کلامی دل ربــا

از یرای درس خـــــــود آراسته

چشمه های معرفت جوشــــد ز او
دانشی از حد فزون انبـــــــاشته

لحظه هایش پر شده از خـاطرات

خاطراتی که زدل جان باخـــته

هرچه از عطرش ببویم کم بود

او گلستان ها ز گل ها کاشته

آنکه معمار است و الگوی همه

لاله ای بر قلب خود بگذاشته

با سلاح علم در راه مـــــــراد

چون جلوداران به کفران تاخته

آن معلّم آن مرّبی آن که او

از فنونش عالمی پرداختـــــه

او عزیز است و مقامش پاس دار

چونکه یزدان نام او بنگاشته

عارف آن باشد که چون قطعه زمین
هرکسی او را لگد انداخته

یعنی از زهد و کلام و علم او

ذره ای از دانشش برداشته



ای معلم تو را سپاس :    ای آغاز بی‌پایان ، ای وجود بی‌کران ، تو را سپاس .     ای والا مقام ،

ای فراتر از کلام، تورا سپاس.     ای که همچون باران بر کویر خشک اندیشه ام باریدی

سپاس ،     تو را به اندازه تمام مهربانی هایت سپاس  .    ای نجات بخش

آدمیان از ظلمت جهل و نادانی، سپاس .     ای لبخندت امید زندگی و غضبت مانع گمراهی تو را سپاس .     این تویی که با دستان پر عطوفتت      گلهای علم و ایمان را در گلستان وجود می‌‌پرورانی       و شهد شیرین دانش را به کام تشنگان می ریزی.      پس تو را ای معلم       به وسعت نامت سپاس می گوییم .

معلمین عزیز ،       نمی دانیم با چه زبانی از زحمات بی‌دریغ       و تلاشهای شبانه روزی شما عزیزان       تشکر و قدردانی کنیم .      فقط می توانیم شما را دعا کنیم          و از خداوند متعال طلب       سلامتی       و شادابی       و طول عمر با عزت      برای شما

و خانواده‌ی محترمتان داشته باشیم .

 

\"  روز   معلم    بر همه‌ی    شما عزیزان     مبارک باد \".


از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !


سرمان را با این کارها گرم کرده‌اند

تا عقلمان فرصتی نیابد

و به سرزنش دل برنخیزد

و بانگ سر ندهد

تو که می‌دانی رفتن آسان نیست

تو که می‌دانی ماندن کوتاه است

این دلخوش شدن‌ها از پی چیست ... ؟!


دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می‌بیند

مهر در صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می‌چیند

آسمان‌ها آبی

پرمرغان صداقت آبی است

دیده در آینه‌ی صبح تو را می‌بیند

از گریبان تو صبح صادق

می‌گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری

نه

از آن پاک تری

تو بهاری

نه

بهاران از توست

از تو می‌گیرد وام

هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ بهارانم تو!

تبریک سال نو + شعر

با سلام خدمت همه‌ی دوستان عزیز،

پیشاپیش آغاز سال جدید را به شما تبریک میگم،

اینم یه شعر فوق‌العاده زیبا تقدیم به همه‌ی عزیزان :

 

فردا اولین روز از سال 93 ...

اگر زنده بودم من ...

یاد من باشد فردا حتماً ،

دو رکعت راز بگویم با او

و بخواهم از او ، که مرا در یابد

و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا

روزن دل بگشایم بر عشق

تا که آن نور بتابد بر دل

تا دلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم

یاد من باشد فردا حتماً ،

صبح بر نور سلامی بکنم 
سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
 
گوش بر درد دل ابر کنم
 
تا که دل تنگ نباشد دیگر
 
و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح
 
خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم
 
به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم
 
بوسه بر گونه مادر بزنم
 

... 
و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم
 
تا که در خواب دلش گرم شود
 
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام
 
نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،
 
یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتماً ،
 
ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم
 
از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم
ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا ،
 
پرده از پنجره ها بردارم
 
شیشه را پاک کنم
 
تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند
 
به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
 
بستی از روی محبت بزنم ،
 
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،
 
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
 
بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
 
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست
 
تا فراموش نگردد فردا ،
 
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شلید
 
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم
 
یاد من باشد فردا حتماً ،
 
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
 
نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود
 
قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز
 
مرغ دل ، تازه هوائی بخورد
 
شاید آنجا ، در آن باز کنم
 
بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست
 
یاد من باشد فردا
 
ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم
 
تا که با زنگ زمان
 
بشوم بیدار از خواب گران
 
و بیاد آرم تکلیف خودم
 
قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم
 
قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
 
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
 
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست
 
سر صحبت را با آینه ، من باز کنم
 
به سر و روی دل آبی بزنم
 
پر کنم ساحت دل را از نور
 
نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم
 
کاسه کاسه بدهم مردم شهر
 
تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود
 
یاد من باشد فردا سر راه
 
بروم تا ته آن کوشه عشق
 
وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم
 
و ببینم آیا ،
 
وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟
 
سنگ را از سر ره بر دارم
 
تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه
 
راه آکنده از این گرد و غبار
 
نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا
 
گرد نفرت ، من از این راه وصال
 
یاد من باشد فردا حتماً 
 
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
 
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
 
یاد من باشد فردا حتماً
دو رکعت راز بگویم با او
 
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
 
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
 
بذر امید بکارم در دل
 
....
 
آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
 
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،
 
سیصد و شصت و پنج غفلت را

                شعر از:  کیوان شاهبداغی

"با آرزوی بهترین‌ها برای شما دوست عزیز در سال جدید سال 93 "


 زیر باران بیا قدم بزنیم ... حرف نشنیده ای بهم بزنیم

نو بگوییم و نو بیندیشیم ... عادت کهنه را به هم بزنیم

وزباران کمی بیاموزیم ... که بباریم و حرف کم بزنیم

کم بباریم اگر ولی همه جا ... عالمی را به چهره نم بزنیم

چتر را تا کنیم و خیس شویم ... لحظه ای پشت پا به غم بزنیم

سخن از عشق خود به خود زیباست ... سخن عاشقانه ای بهم بزنیم

قطره ها در انتظار تواند ... زیر باران بیا قدم بزنیم


من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می‌خواهد
وارد خانه‌ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟

 - فریدون مشیری- 

ما غرق خیالات ، از آن « قنـــد فراوان »

یک ذرّه چشیدیم ، که آن هم « شِکر » افتاد