قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی ، بیش میازار مرا ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم» ثبت شده است


درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد


ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه 
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود


همتم بدرقه ی راه کن ای طائر قدس 
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی


چهل روز شکستن!

چهل روز بریدن!

چهل روز پی ناقه دویدن!

چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن!

چه بگویم؟

 

چهل روز اسارت؛

چهل روز جسارت؛

چهل روز غم و غربت و غارت؛

چهل روز پریشانی و حسرت؛

چهل روز مصیبت؛

چه بگویم؟

 

چهل روز نه صبری نه قراری،

نه یک محرم و یاری،

ز دیاری به دیاری،

عجب ناقه سواری!

فقط بود سرت بر سر نی، قاری زینب!

چه بگویم؟

 

چهل روز تب و شیون و ناله!

ز خاکستر و دشنام

ز هر بام حواله

و از شدت اندوه

و با خاطر مجروح

جگر گوشه‌ی تو کنج خرابه

همان آینه‌ی فاطمه

جا ماند سه ساله...

چه بگویم؟

 

چهل روز فقط شیون و داغ و

غم و درد فراق و

فراق و ... فراق و ...

چه بگویم؟

 

بگویم، کدامین گله ها را؟!

غم فاصله ها را؟!

تب آبله ها را؟!

و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟

و یا طعنه‌ی بی رحم ترین هلهله ها را؟

و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟

 

چه بگویم؟...

 

السلام علیک یا اباعبدلله الحسین

فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد./


من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

 

همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس؛

من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم

 

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند،

من از گرداندن یوسف در بازار می ترسم

 

همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن،

از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم

 

شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم

 

تمام عمر، خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

 

شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد؛

من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم

 

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبر خود نگذار، می ترسم

 

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم

 

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم،

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم

 

دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم

من از بیچارگیّ آخر این کار می ترسم

 

جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

 

یا صاحب الزمان (عج)


 

 آی مردم

به گمانم که غلط آمده ایم 

 راه را برگردیم 

 جاده از نور خدا ، خاموش است  

هیچکس ، حوصله عشق  ندارد اینجا

به خدا ، هیچ رسولی به چنین راه ، نخواندست کسی

جاده بی آبادی

و سراسر ، همه جا ویرانی ست

تا افق ، بذر عداوت کشته اند

راه پر جذبه ، ولی بی مقصد

همه همسفران دلگیرند

و کسی را ، غم این قافله  در خاطر نیست

من به چشمان همه همسفران خیره شدم

برق چشمان همه  خاموش است 

چشم و دستان همه ، پر خواهش  

 و لب ، از گفتن یک خسته نباشی ، محروم

 و دل از عشق ، تهی

 و سکوت ، حرف لبهای همه ست

 خنده ، این واژه دیرینه ،  کهن ، منسوخ است

چاه ها خشک ، پر از یوسف بی پیراهن

همه در جمع ، ولی تنهایند

آی مردم ، به گمانم که غلط آمده ایم  

 قطره ای عشق به همراه کسی نیست ، در این راه دراز

و سرابی در پیش ، که همه قافله را ، خواهد کشت

جاده ای خوانده تو را رو به هبوط

جاده ای رو به سقوط

آسمانش دلگیر

ابرها ، بی باران

خرمن جهل و عداوت ، انبوه

به مزارع ، علف نفرت و غم روئیده

اگر این جاده درست است ، چرا ناشادیم ؟

اگر این راه نجات است ، چرا ترسانیم ؟

هر چه در راه جلو رفته ، عقب مانده تریم 

هر چه در اوج ، فرو مانده تریم

هر چه نوشیده ، عطشناک تریم

هر چه بر توشه شد افزون ، که حریصانه تریم 

آی مردم ، به گمانم که غلط آمده ایم 

 راه این قافله ، بی راهه  خود خواهی ها ست

نه خدائی ، که نمایاند راه

نه رسولی ، که بخواند بر عشق

نه امامی ، که برد قافله تا منزل نور 

و کسی نیست ، پیامی ز محبت بدهد

زنگ این قافله ، زنگ دل ماست

بار آن ، تنهائی

مقصدش ، غربت دل های همه همسفران

هر چه از عمر سفر می گذرد ، می بینم ،

از خدا دورتریم

ره سپردیم به شب

و همه همسفران ، خواب به چشم

دل به لالائی دزدان حقیقت دادیم

همه در قافله ؛ غافل ماندیم

این چه راهی ست خدایا  که درآن

هیچ کسی ، شاخه گلی به کسی هدیه نکرد

 و سلامی ، دل ما شاد نکرد  

 مرگ همسایه ،  نیاشفت دگر خواب کسی   

 گل لبخند ، به لبهای کسی باز نشد

  مرگ پروانه ، دل شمع کسی آب نکرد

 دست گرمی ، دست همراهی ما را نفشرد  

 کسی از جنس دعا ، حرف نزد 

 ریه ها ، پر شده از واژه ی مرگ

 هیچ چشمی ، به سر ختم شرافت ، نگریست 

 هیچ کس ، مرگ محبت را ، جدی نگرفت 

 کسی از کشتن احساس ، خجالت نکشید  

 سر شب ، یک نفر آهسته زمن می پرسید :

 جاده سبز سعادت ،  ز کجا باید رفت ؟

 من از او پرسیدم :

 از خدا ، چند قریه دور شدیم ؟

 من ندانسته در این راه چه پیدا کردم

 ولی فهمیدم ، که حقیقت گم شد

 و نشانی هایی ، که رسولان به بشر میدادند

 من در این جاده ، نمی بینم هیچ

 خانه پاک خدا ، آخر این جاده ، نباشد هرگز

 آخر جاده بدان حتم ، که حق ، با ما نیست

 سر آن پیچ ، جدا گشت ز ما

 آی مردم  ، بخدا ، راه  غلط آمده ایم 

  من دلم می خواهد برگردم  

  و به راهی بروم ، که در آن راه ، خدا همسفر من باشد 

 من دلم  می خواهد ، به سلامی ، گل لبخند نشانم بر لب

  سبزه و نور و گل و آینه را دریابم

  و همه هستی را

  از نگاهی که خدا خالق آن است ، تماشا بکنم

  از غم و غصه ، که ره توشه این قافله شد ،

  من سیرم

  من دلم می خواهد ، عاشق همسفرانم باشم

  عاشق آنانی ، که به راهی  به جز این راه ،

  کنون در سفرند

  و نخندم به غم همسفر ناشادم

  و بدانم که خدا ، مال همه ست

 من دلم ، تنگ محبت شده است

 کار دل ، دادن خون در رگ ، نیست

 کار دل ، عشق به زیبائی هاست

 راه ما ، راه پر از اندوه است  

 راه را برگردیم  

 شعله ی عشق در این جاده ، دگر خاموش است 

 جاده ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است

 دل من ، همره این قافله نیست 

 من دلم ، تنگ خدایم شده است

 آی مردم، مردم 

  کار سختی ست ، ولی برگردیم   

  برسیم تا سر آن پیچ زمان  

  که خدا ، از دل ما بیرون رفت 

  سر آن پیچ که حق

 رو به جلو رفت

 و ما ، پیچیدیم...


   ... شعر: کیوان شاهبداغی ...


از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !