قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی ، بیش میازار مرا ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است


 

 آی مردم

به گمانم که غلط آمده ایم 

 راه را برگردیم 

 جاده از نور خدا ، خاموش است  

هیچکس ، حوصله عشق  ندارد اینجا

به خدا ، هیچ رسولی به چنین راه ، نخواندست کسی

جاده بی آبادی

و سراسر ، همه جا ویرانی ست

تا افق ، بذر عداوت کشته اند

راه پر جذبه ، ولی بی مقصد

همه همسفران دلگیرند

و کسی را ، غم این قافله  در خاطر نیست

من به چشمان همه همسفران خیره شدم

برق چشمان همه  خاموش است 

چشم و دستان همه ، پر خواهش  

 و لب ، از گفتن یک خسته نباشی ، محروم

 و دل از عشق ، تهی

 و سکوت ، حرف لبهای همه ست

 خنده ، این واژه دیرینه ،  کهن ، منسوخ است

چاه ها خشک ، پر از یوسف بی پیراهن

همه در جمع ، ولی تنهایند

آی مردم ، به گمانم که غلط آمده ایم  

 قطره ای عشق به همراه کسی نیست ، در این راه دراز

و سرابی در پیش ، که همه قافله را ، خواهد کشت

جاده ای خوانده تو را رو به هبوط

جاده ای رو به سقوط

آسمانش دلگیر

ابرها ، بی باران

خرمن جهل و عداوت ، انبوه

به مزارع ، علف نفرت و غم روئیده

اگر این جاده درست است ، چرا ناشادیم ؟

اگر این راه نجات است ، چرا ترسانیم ؟

هر چه در راه جلو رفته ، عقب مانده تریم 

هر چه در اوج ، فرو مانده تریم

هر چه نوشیده ، عطشناک تریم

هر چه بر توشه شد افزون ، که حریصانه تریم 

آی مردم ، به گمانم که غلط آمده ایم 

 راه این قافله ، بی راهه  خود خواهی ها ست

نه خدائی ، که نمایاند راه

نه رسولی ، که بخواند بر عشق

نه امامی ، که برد قافله تا منزل نور 

و کسی نیست ، پیامی ز محبت بدهد

زنگ این قافله ، زنگ دل ماست

بار آن ، تنهائی

مقصدش ، غربت دل های همه همسفران

هر چه از عمر سفر می گذرد ، می بینم ،

از خدا دورتریم

ره سپردیم به شب

و همه همسفران ، خواب به چشم

دل به لالائی دزدان حقیقت دادیم

همه در قافله ؛ غافل ماندیم

این چه راهی ست خدایا  که درآن

هیچ کسی ، شاخه گلی به کسی هدیه نکرد

 و سلامی ، دل ما شاد نکرد  

 مرگ همسایه ،  نیاشفت دگر خواب کسی   

 گل لبخند ، به لبهای کسی باز نشد

  مرگ پروانه ، دل شمع کسی آب نکرد

 دست گرمی ، دست همراهی ما را نفشرد  

 کسی از جنس دعا ، حرف نزد 

 ریه ها ، پر شده از واژه ی مرگ

 هیچ چشمی ، به سر ختم شرافت ، نگریست 

 هیچ کس ، مرگ محبت را ، جدی نگرفت 

 کسی از کشتن احساس ، خجالت نکشید  

 سر شب ، یک نفر آهسته زمن می پرسید :

 جاده سبز سعادت ،  ز کجا باید رفت ؟

 من از او پرسیدم :

 از خدا ، چند قریه دور شدیم ؟

 من ندانسته در این راه چه پیدا کردم

 ولی فهمیدم ، که حقیقت گم شد

 و نشانی هایی ، که رسولان به بشر میدادند

 من در این جاده ، نمی بینم هیچ

 خانه پاک خدا ، آخر این جاده ، نباشد هرگز

 آخر جاده بدان حتم ، که حق ، با ما نیست

 سر آن پیچ ، جدا گشت ز ما

 آی مردم  ، بخدا ، راه  غلط آمده ایم 

  من دلم می خواهد برگردم  

  و به راهی بروم ، که در آن راه ، خدا همسفر من باشد 

 من دلم  می خواهد ، به سلامی ، گل لبخند نشانم بر لب

  سبزه و نور و گل و آینه را دریابم

  و همه هستی را

  از نگاهی که خدا خالق آن است ، تماشا بکنم

  از غم و غصه ، که ره توشه این قافله شد ،

  من سیرم

  من دلم می خواهد ، عاشق همسفرانم باشم

  عاشق آنانی ، که به راهی  به جز این راه ،

  کنون در سفرند

  و نخندم به غم همسفر ناشادم

  و بدانم که خدا ، مال همه ست

 من دلم ، تنگ محبت شده است

 کار دل ، دادن خون در رگ ، نیست

 کار دل ، عشق به زیبائی هاست

 راه ما ، راه پر از اندوه است  

 راه را برگردیم  

 شعله ی عشق در این جاده ، دگر خاموش است 

 جاده ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است

 دل من ، همره این قافله نیست 

 من دلم ، تنگ خدایم شده است

 آی مردم، مردم 

  کار سختی ست ، ولی برگردیم   

  برسیم تا سر آن پیچ زمان  

  که خدا ، از دل ما بیرون رفت 

  سر آن پیچ که حق

 رو به جلو رفت

 و ما ، پیچیدیم...


   ... شعر: کیوان شاهبداغی ...


مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

 فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا واکن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد


کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز 
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو فرو ریختن دم به دمم
به همان لحظه ی برپا شدنش می ارزد

 
دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار به موسی شدنش می ارزد


سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد


از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

تبریک سال نو + شعر

با سلام خدمت همه‌ی دوستان عزیز،

پیشاپیش آغاز سال جدید را به شما تبریک میگم،

اینم یه شعر فوق‌العاده زیبا تقدیم به همه‌ی عزیزان :

 

فردا اولین روز از سال 93 ...

اگر زنده بودم من ...

یاد من باشد فردا حتماً ،

دو رکعت راز بگویم با او

و بخواهم از او ، که مرا در یابد

و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا

روزن دل بگشایم بر عشق

تا که آن نور بتابد بر دل

تا دلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم

یاد من باشد فردا حتماً ،

صبح بر نور سلامی بکنم 
سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
 
گوش بر درد دل ابر کنم
 
تا که دل تنگ نباشد دیگر
 
و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح
 
خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم
 
به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم
 
بوسه بر گونه مادر بزنم
 

... 
و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم
 
تا که در خواب دلش گرم شود
 
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام
 
نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،
 
یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتماً ،
 
ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم
 
از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم
ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا ،
 
پرده از پنجره ها بردارم
 
شیشه را پاک کنم
 
تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند
 
به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
 
بستی از روی محبت بزنم ،
 
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،
 
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
 
بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
 
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست
 
تا فراموش نگردد فردا ،
 
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شلید
 
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم
 
یاد من باشد فردا حتماً ،
 
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
 
نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود
 
قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز
 
مرغ دل ، تازه هوائی بخورد
 
شاید آنجا ، در آن باز کنم
 
بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست
 
یاد من باشد فردا
 
ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم
 
تا که با زنگ زمان
 
بشوم بیدار از خواب گران
 
و بیاد آرم تکلیف خودم
 
قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم
 
قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
 
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
 
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست
 
سر صحبت را با آینه ، من باز کنم
 
به سر و روی دل آبی بزنم
 
پر کنم ساحت دل را از نور
 
نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم
 
کاسه کاسه بدهم مردم شهر
 
تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود
 
یاد من باشد فردا سر راه
 
بروم تا ته آن کوشه عشق
 
وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم
 
و ببینم آیا ،
 
وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟
 
سنگ را از سر ره بر دارم
 
تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه
 
راه آکنده از این گرد و غبار
 
نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا
 
گرد نفرت ، من از این راه وصال
 
یاد من باشد فردا حتماً 
 
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
 
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
 
یاد من باشد فردا حتماً
دو رکعت راز بگویم با او
 
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
 
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
 
بذر امید بکارم در دل
 
....
 
آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
 
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،
 
سیصد و شصت و پنج غفلت را

                شعر از:  کیوان شاهبداغی

"با آرزوی بهترین‌ها برای شما دوست عزیز در سال جدید سال 93 "


 زیر باران بیا قدم بزنیم ... حرف نشنیده ای بهم بزنیم

نو بگوییم و نو بیندیشیم ... عادت کهنه را به هم بزنیم

وزباران کمی بیاموزیم ... که بباریم و حرف کم بزنیم

کم بباریم اگر ولی همه جا ... عالمی را به چهره نم بزنیم

چتر را تا کنیم و خیس شویم ... لحظه ای پشت پا به غم بزنیم

سخن از عشق خود به خود زیباست ... سخن عاشقانه ای بهم بزنیم

قطره ها در انتظار تواند ... زیر باران بیا قدم بزنیم


من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می‌خواهد
وارد خانه‌ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟

 - فریدون مشیری-