قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قند

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی ، بیش میازار مرا ...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است


درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد


ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه 
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود


همتم بدرقه ی راه کن ای طائر قدس 
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی


دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست 
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را 
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید 
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف 
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز 
عطر جان پرور عشق 
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز 
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را 
بفشاریم به مهر 
جام دل هامان را 
مالامال از یاری ، غمخواری 
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند 
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست 
تازه ، عطر افشان 
گلباران باد

+ شعر: فریدون مشیری


از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

تبریک سال نو + شعر

با سلام خدمت همه‌ی دوستان عزیز،

پیشاپیش آغاز سال جدید را به شما تبریک میگم،

اینم یه شعر فوق‌العاده زیبا تقدیم به همه‌ی عزیزان :

 

فردا اولین روز از سال 93 ...

اگر زنده بودم من ...

یاد من باشد فردا حتماً ،

دو رکعت راز بگویم با او

و بخواهم از او ، که مرا در یابد

و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا

روزن دل بگشایم بر عشق

تا که آن نور بتابد بر دل

تا دلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم

یاد من باشد فردا حتماً ،

صبح بر نور سلامی بکنم 
سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
 
گوش بر درد دل ابر کنم
 
تا که دل تنگ نباشد دیگر
 
و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح
 
خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم
 
به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم
 
بوسه بر گونه مادر بزنم
 

... 
و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم
 
تا که در خواب دلش گرم شود
 
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام
 
نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،
 
یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتماً ،
 
ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم
 
از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم
ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا ،
 
پرده از پنجره ها بردارم
 
شیشه را پاک کنم
 
تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند
 
به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
 
بستی از روی محبت بزنم ،
 
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،
 
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
 
بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
 
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست
 
تا فراموش نگردد فردا ،
 
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شلید
 
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم
 
یاد من باشد فردا حتماً ،
 
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
 
نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود
 
قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز
 
مرغ دل ، تازه هوائی بخورد
 
شاید آنجا ، در آن باز کنم
 
بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست
 
یاد من باشد فردا
 
ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم
 
تا که با زنگ زمان
 
بشوم بیدار از خواب گران
 
و بیاد آرم تکلیف خودم
 
قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم
 
قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
 
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
 
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست
 
سر صحبت را با آینه ، من باز کنم
 
به سر و روی دل آبی بزنم
 
پر کنم ساحت دل را از نور
 
نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم
 
کاسه کاسه بدهم مردم شهر
 
تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود
 
یاد من باشد فردا سر راه
 
بروم تا ته آن کوشه عشق
 
وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم
 
و ببینم آیا ،
 
وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟
 
سنگ را از سر ره بر دارم
 
تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه
 
راه آکنده از این گرد و غبار
 
نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا
 
گرد نفرت ، من از این راه وصال
 
یاد من باشد فردا حتماً 
 
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
 
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
 
یاد من باشد فردا حتماً
دو رکعت راز بگویم با او
 
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
 
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
 
بذر امید بکارم در دل
 
....
 
آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
 
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،
 
سیصد و شصت و پنج غفلت را

                شعر از:  کیوان شاهبداغی

"با آرزوی بهترین‌ها برای شما دوست عزیز در سال جدید سال 93 "


من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می‌خواهد
وارد خانه‌ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟

 - فریدون مشیری- 

خانه‌ی دوست کجاست


خانه‌ی دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می‌آرد

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می‌شنوی

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی

خانه ی دوست کجاست؟

سهراب سپهری